دنیا...دنیا...دنیا... بارها و بارها، این کلمه را با خودم تکرار میکردم. هربار هم به خوبی به معنی آن فکر میکردم . قرن ها پیش دنیا ، دنیای وحشی گری بود. دنیای انسان های بی مسئولیت و بی خیال . قرن ها گذشت . دنیا ، دنیای آدم های بی حوصله و بیکار شد . دنیای بدی بود اما برای آدمیان آن نسل بسیار شگفت انگیز بود . البته اگر خودشان جزئ از آن قشر بودند . باز هم گذشت تا اینکه بالاخره رسید به این نسل . نسل ، آدم های شاد و سرزنده ، آدم های خارق العاده و متفکر ، زیبا و یک رو ، بامرام و معرفت . اما در این دنیای شگفت انگیز؛ درگوشه ای خلوت قشری نیاز مند زندگی میکنند . انسان هایی که برای پیدا کردن تکه نانی تا کمر خم در کیسه های زباله میشوند و در گوشه ای کوچک و تاریک قشری بی بند و بار زندگی می کنند. انسان هایی که برای رسیدن به ثروت و مقام و ... بسیاری از جوان ها را ناکام و عده ای را بیکار میکنند . حال که کمی فکر میکنم به این نتیجه میرسم که این دنیا زیاد هم دنیای شگفت انگیزی نیست . بنظرم هیچ دنیایی نمیتواند بهترین و شگفت انگیز ترین باشد . بالاخره در هر جایی قشری مفسد زندگی میکنند که برای جامعه خطر بسیاری محسوب میشوند .
در میان خانه دلم
به جز خدا و مادر
که گاه گاه پشت دفتر ریاضی مرا نگاه می کند
کسی خبر ندارد از کسی
که توی راه مدرسه
از کناره کوچه دلم گذشته است
من و او
نگاه ها...
تاپ تاپ قلب من
خدا... خدا...
منبع:کتاب از خودم سئوال میکنم، به قلم حامد محقق
شب فرا رسیده بود و با سیاهی اش سفیدی را از آسمان پنهان کرده بود. همه جا آرام بود، همه خوابیده بودند . و تنها صدای نجوایی که باد در گوش؛ کوچه های شهر زمزمه میکرد آرامش حیرت انگیز شب را برهم می زد. ماه با ابهت نمایانی به تن سرد و پهناور آسمان تکیه کرده بود و فرمانروایی می کرد. ستاره ها از ترس شب خودشان را به آسمان سیه پوش چسبانده بودند. باد در هوای شهر نمایش بی نظیری را بر انداخته بود. صدای قطرات آبی که از ناودونی مغازه ها به طرف زمین لیز می خوردند ترس را به جان گربه های سیاه می انداختند. باد، همه را به طرف ماه صدا زد همه به سمت آسمان به پرواز در آمدند. چشم انتظار به ماه نگاه میکردند تا داستان امشب را برایشان بازگو کند.
مرجان کتاب را بست. و دستش را به آرامی بر روی قلب الهه گزاشت. قلبش تند میزد. هروقت مرجان از شب و عجایب زیبای آسمانی برای او حرف میزد، از هیجان زیاد قلبش به تپش می افتاد. مرجان به روی پیشخوان رفت. دستانش را بالا برد و برای چشمان او دعا کرد. همان طور که با خدا راز و نیاز می کرد اشک می ریخت. الهه نابینا بود. یک، دختر زیبا و مهربان شب های زیادی الهه و مرجان می نشستند و داستان ماهی مجنون که برای رسیدن به خورشید حاضر شد آسمان را ترک کند و . . . . را می خواندند. مرجان چشمان الهه بود و الهه دست و پای مرجان. گویی یک روح بودند در دو بدن. مرجان با ویلچرش به کنار پنجره رفت . به آسمان خیره شد و گوش سپرد به تمام صداهای اطرافش. کم کم همان جا آرام و بی صدا خوابش برد. آسمان هم چشمانش را بست و آرام خوابیدم.
شب شده بود ، و تاریکی بر جنگل حاکم شده بود . همه جا ساکت و آرام بود . شهر سوت و کور بود و تنها صدای دلنشین و آرامش بخش دریاچه فضای جنگل را پر کرده بود . به پرواز در آمدم ، و در تن عظیم جنگل تنها به دنبال روشنی می گشتم . هوای شب راز آلود بود . درختان بید مجنون ، به طور خفت ناکی دست هایشان را آویزان بر بالای سر برکه انداخته بودند و صورت های قهوه ایشان جان برکه را می لرزاند . بالاخره ماه هم روشنایی اش را از چشم جنگل پنهان کرد . ماه هم چشمانش را بست و آرام خوابید . کمی اوج گرفتم اما هنوز روشنایی به چشمم نمی خورد . کم کم هوا داشت سرد تر می شد . باد هو هو کنان از راه رسید و سرما را به جان اهالی جنگل انداخت . خسته شده بودم . خسته و ناتوان ، خسته از دستان بادی که جانم را می لرزاند ، ناتوان از ماهی که نورش را از دیدم پنهان کرده بود . ناگهان سرم گیج رفت و همانند برگی از درخت به روی زمین افتادم . چشمانم را آرام و به سختی باز کردم به پشت سرم نگاهی انداختم . شمعی روشن بر لبه ی کلبه ی کوچکی در چشمانم منعکس می شد . شمع آرامشی را به جان من هدیه کرد . چشمانم را بستم و آرام خوابیدم
سوار اتوبوس بودم . به آدم هایی که از کنار اتوبوس رد می شدند نگاه می کردم . بعضی از آنها طوری راه می رفتند گویی هزار مشغله داشتند. ترافیک سنگینی شهر را احاطه کرده بود. اتوبوس ترافیک را گذراند و بالاخره من را به ایستگاه مورد نظرم رساند . بعد از رسیدن به ایستگاه با صحنه ای مواجه شدم .دختر بچه ای را دیدم که در گوشه ای از خیابان ایستاده بود . و عروسکش را محکم در آغوش گرفته بود . دختر بچه از ترس زیر ناودونی مغازه عروسک فروشی ایستاده بود . به سمت دخترک رفتم . سعی کردم نترسد . نزدیکش شدم و جلویش دوزانو زدم . سلام کوچولو ! حالت خوبه ! اتفاقی افتاده؟ چرا اینجا ایستاده ؟ مادرت کجاست ؟ بغض گلوی دخترک را فرا گرفته بود و نمیگذاشت صدایش به من برسد . ناگهان ! بغضش ترکید و شروع به گریه کرد . او را در آغوش خود گرفتم و آرام آرام موهای جو گندمی رنگش را نوازش کردم . گیس های دخترک در زیر نور چشمک زن مغازه جلوه گری می کردند . دخترک با صدای مظلومانه ای به من فهماند که مادرش را گم کرده . دست او را گرفتم و باهم به سمت اداره پلیس رفتیم . در حین راه آسمان شروع به غرش کرد . باران گرفت . کم کم دخترک از مسافت طولانی خسته شد او را در آغوش گرفتم سرش را روی شانه ام گذاشتم و با نوای دل نشین لالایی خواب را به چشمانش هدیه کردم .
خوشا به حالم! که او در کنج کلبه کوچک قلبم پادشاهی می کند.
خوشا به حالم! که او بدون هیچ نائب السلطنه ای پادشاه من است، و مرا چونان آشفته خود کرده که حیرانم .
سلطان قلبم! پدر عزیزم! اکنون که روز توست به تو فکر می کنم. امید وارم، تا به حال لیاقت دوست داشتن را داشته بوده باشم.
پدر عزیزم! ای دوست داشتنی ترین مخلوق خداوند، دوست داشتنت هرگز تمام نمی شود. حتی خواب هم نمی شود. با هر نفست درون من متولد می شوی
اکنون همه به فرمان من ایستاده اند. واژه ها ، گوش به فرمان قلم، همگی نظم بگیرید مودب باشید صاحب این غرفه تاریک عزیزیست به نام پدر.
پدرم دوس دارم هم چون کودکی باشم روزی هزار بار با رسا ترین صدایی که به گوش آسمان هم برسد بگویم بابایی، و هزار بار بشنوم صدای تالاپ و تلوپ
آن تکه بلور خوش مهرت را .
من در این لحظه دیگر زبانم قادر به گفتن خوبی هایت نیست ! کسی چه می داند بهترین و دلسوز ترین پادشاه جهان را در دل داشتن !
تنها آغوش همیشگی در بدو متولد شدن یک نوزاد تنها دستان پر مهر و محبت اوست . به یاد دارم که در ایام طفولیت، از همان آغاز شب های بی خوابی، گوش های مخلص، چشمان دوخته، تنها آغوش گرم او پذیرای تن سرد و کوچکم بود. زمانی که مرا در آغوش خود می گرفت و دهان به لالایی می گشود گوش ها پذیرای ، نجوای آرام کننده اش می شوند . او با بی رحمی تمام با صدایش ، چشمانش ، همه را دیوانه خود می کند. آن شب هم مثل شب های دیگر مرا در آغوش خود فشرد و و به کنار پنجره رفت ، روی دو زانویش نشست و ساعتی به ماه، خیره شد . من با آن چشمان کوچکم به چهره ی مظلومانه اش خیره شدم گیسوان جو گندمی مادر با وزش باد به رقص در آمده بودند. تنش بوی گل های داوودی خانه ی پدربزرگ را می داد . به دستان پینه بسته اش خیره شدم . آرام آرام ، چشمانم را بستم ، و به امید فردایی دوباره در آغوش مادر به خواب فرو رفتم .
صبح از راه رسیده بود. خورشید تابان بر آسمانش ظهور کرده بود و پادشاهی می کرد.تیرک های نورانی خورشید از هر سو خود نمایی می کردند. خروس با اوبوهت بر بالای بام خانه نشسته بود. چادر به سر، به طرف امام زاده روانه شد. سعی می کرد کسی او را نبیند. با احتیاط قدم بر می داشت. بالاخره به امام زاده رسید . تعظیم کرد و وارد شد. چند دقیقه گذشت. صدای گریه ی کودک از جا بلند شد و مادر حیران و سرگردان سعی می کرد کودک را آرام کند. به کنار حوضچه رفت و در آنجا نشست. او ، آرام و قرار نداشت گویی چیزی درون قلبش اورا آزار می داد . صدای خفت ناک درون قلبش نمی گذاشت او کارش را انجام دهد . زن با عجله برخاست و به سمت در امام زاده به راه افتاد. ناگهان صدای مرد و زنی او را سر جایش میخکوب کرد. زن صدایش زد : سلام خانم ! او با صدای دلهره واری پاسخ داد : ممنونم شرمنده من باید برم ..... زن به کنار او آمد پولی در دستش گذاشت و گفت : کودک زیبایی داری خدا حفظش کند . او سرش را رو به آسمان کرد بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. کودک را به آغوش مادرش باز گرداند و امام زاده را ترک کرد
عجب دنیایی ست! چه موجود عجیبی ست این انسان! باری در بالین خود با مرگ دست و پنجه نرم می کند و باری دگر با التماس متوسل میشود به خداوند متعال و از او میخواهد جانش را بگیرد تا از این دنیا خلاص شود. و بالاخره این اتفاق می افتد. صحرا در سکوت غرق می شود. خمپاره ها، خفقانمی گیرند. پیکر های یلان پردل همانند برگ های پاییزی در زیر پاهای دشمن لگد مال میشود. ماشین سفر به راه می افتد. روح پاک از پیکر شهید دلیر جدا می شود و با فزشتگان الهی همسفر می شود . چه شبی ست امشب! صحرا مات و مبهوت، سوت و کور، مانده و تنها قهقهه های دشمن آرامش صحرا رابرهم می زند ترکش ها همانند تیرکمان از سوی دشمن به سوی شهدا پرتاب می شود. جالب است! درد ترکش را کسی دیگر تحمل می کند. آن وقت ناله اشرا ماه بر سر آسمان سر میدهد امشب صحرا عطراگین شده است. مرد قصه ی ما آسمانی شده. او حال باید از هفت آسمان بگذرد و در طبقه ی هفتم برتختی که برایش آذین بندی شده است بنشیند. شهدا همگی همراه فرشتگان آراسته سوار بر ماشین می شوند. ماشین به سمت آسمان به پرواز در می آید.فضا مطبوع است. همه جارا مه فرا گرفته. مرد قصه ی ما دستی که بر گردن برادران انداخته و با لبخندی که بر لب دارد ماجرای آسمانی شدنش را تعریفمی کند. و بالاخره میرسند. همه از ماشین پیاده می شوند و به سمت دیگر برادران آسمانی میروند.