شب همراه کودکانش، ماه و ستاره ها آمده بود و پیراهنی تیره بر تن شهر کرده بود. همه جا آرام بود ، همه خوابیده بودند. ستاره از ترس شب خودشان
را به آسمان ،آبی پوش چسبانده بودند. ماه ، برای دلداری دادن به آنها سرش را خم کرده بود تا ، با آنها سخن بگوید.
صدای قطرات آبی که از کولر مشتی به گوش می رسید، سکوت کوچه را برهم می زد. درون کوچه های شهر سنگ های ریز و درشتی دیده می شدند.
گه گاهی هم صدای طفل دایی می آمد. که پا بر زمین می کوبید و ضجه می زد. چند ساعتی بعد، آسمان غرش حیرت آوری کرد که تن شب به خود لرزید.
ستاره ها از ترس فریاد کشیدند، ماه با ناراحتی جلوه ی نورانی اش را از آسمان برگرداند.
آسمان دیگر طاقت دوری خورشید را نداشت چشمانش را بست و گریست. قطرات اشک او، به آرامی بر روی دستانم نقش بست .
باران که کمتر شد ، ژاکت و هدفونم را برداشتم و به بیرون رفتم. هوا سرد بود. کوچه ، تاریک و ساکت بود و فقط صدای ناله ی گربه های یتیم کوچه به
گوش می رسید.کمی آن طرف تر گربه ای کوچک کنار جوی آب افتاده بود.
به کنار گربه رفتم و اورا در آغوش گرفتم. بر روی تن سرد و سیاهش خراشی کوچک بود. کمی آب روی زخمش زدم تا سوزشش کمتر شود .
شالم را روی صورت او انداختم تا قطرات باران چشمانش را اذیت نکنند .
او رابا خود به خانه بردم تا حالش بهتر بشود.