شب شده بود ، و تاریکی بر جنگل حاکم شده بود . همه جا ساکت و آرام بود . شهر سوت و کور بود و تنها صدای دلنشین و آرامش بخش دریاچه فضای جنگل را پر کرده بود . به پرواز در آمدم ، و در تن عظیم جنگل تنها به دنبال روشنی می گشتم . هوای شب راز آلود بود . درختان بید مجنون ، به طور خفت ناکی دست هایشان را آویزان بر بالای سر برکه انداخته بودند و صورت های قهوه ایشان جان برکه را می لرزاند . بالاخره ماه هم روشنایی اش را از چشم جنگل پنهان کرد . ماه هم چشمانش را بست و آرام خوابید . کمی اوج گرفتم اما هنوز روشنایی به چشمم نمی خورد . کم کم هوا داشت سرد تر می شد . باد هو هو کنان از راه رسید و سرما را به جان اهالی جنگل انداخت . خسته شده بودم . خسته و ناتوان ، خسته از دستان بادی که جانم را می لرزاند ، ناتوان از ماهی که نورش را از دیدم پنهان کرده بود . ناگهان سرم گیج رفت و همانند برگی از درخت به روی زمین افتادم . چشمانم را آرام و به سختی باز کردم به پشت سرم نگاهی انداختم . شمعی روشن بر لبه ی کلبه ی کوچکی در چشمانم منعکس می شد . شمع آرامشی را به جان من هدیه کرد . چشمانم را بستم و آرام خوابیدم