صبح از راه رسیده بود. خورشید تابان بر آسمانش ظهور کرده بود و پادشاهی می کرد.تیرک های نورانی خورشید از هر سو خود نمایی می کردند. خروس با اوبوهت بر بالای بام خانه نشسته بود. چادر به سر، به طرف امام زاده روانه شد. سعی می کرد کسی او را نبیند. با احتیاط قدم بر می داشت. بالاخره به امام زاده رسید . تعظیم کرد و وارد شد. چند دقیقه گذشت. صدای گریه ی کودک از جا بلند شد و مادر حیران و سرگردان سعی می کرد کودک را آرام کند. به کنار حوضچه رفت و در آنجا نشست. او ، آرام و قرار نداشت گویی چیزی درون قلبش اورا آزار می داد . صدای خفت ناک درون قلبش نمی گذاشت او کارش را انجام دهد . زن با عجله برخاست و به سمت در امام زاده به راه افتاد. ناگهان صدای مرد و زنی او را سر جایش میخکوب کرد. زن صدایش زد : سلام خانم ! او با صدای دلهره واری پاسخ داد : ممنونم شرمنده من باید برم ..... زن به کنار او آمد پولی در دستش گذاشت و گفت : کودک زیبایی داری خدا حفظش کند . او سرش را رو به آسمان کرد بی اختیار اشک از چشمانش سرازیر شد. کودک را به آغوش مادرش باز گرداند و امام زاده را ترک کرد