زمانی که او را دیدم رنگ از رخسارم رهایی بخشید .ضربان قلبم نا منظم می زد ، دلم آشوب بود ...گویی من مجنون و دلخسته ی دختری شده بودم که پشتش حرف های بسیاری بود . دل بسته بودم به نگاه های جذابش ، صدایش که بی رحمانه وجودم را به تلاطم در می آورد . اوایل دوستی ، روز های خوبی داشتیم ... تا اینکه پس از مدتی سپری کردن ؛ او مجنون فرد دیگری شد . فردی با کرشمه های فرفری . دلبر جذابی برای او بود اما برای من رقیبی بیش نبود. دلبرم با من سدر شد . احساس بدی می کردم همانند سگ کوچکی بودم .. زمانی که دلش می گرفت یا غصه ای داشت ، سراغم را می گرفت و زمانی که مرا ، کاری نداشت در سبد کوچک قلبم رهایم می کرد . گذشت ... رفاقتش با دختر موفرفری تمام شد . زمانی که تنها شد باز سراغ من دلخسته را گرفت . با اینکه می دانستم مهمان امروز و فرداست ، اما باز هم پذیرای خوبی برای شنیدن درد و غصه هایش بودم . دختر مو فرفری رفت ، فرد دیگری آمد و باز هم دلبر من ؛ دل به نگاه های او بست و مرا از یاد برد . بی اعتنایی ها و نگاه های سردش عذابم می داد . با خود می گفتم :« آیا او همان مجنونی ست که اوایل جز من در پی نگاه دیگری نبود ؟ یا من اشتباه دیده و شنیده ام ؟» زندگی برایم سخت شده بود. روز و شبم را به امید شنیدن دوباره صدای او سپری می کردم . دگر از این اوضاع آشفته و پریشان خسته شده بودم . دلم را به دریا و نگاهم را به باد سپردم و با نگاهی نگران به او گفتم : می دانم دگر از تو برای من عشقی نیست ..می خواهم برم . پاسخی نداد . هرروز با آدم های زیاد تری رفاقت می کرد و هر روز بیشتر از قبل مرا از یاد می برد . جانم به لب رسیده بود . تصمیم گرفتم از دلبر بی مهرم دل بکنم و اورا به دست تقدیر بسپارم . همین کار را کردم . از او دل کندم ، سخت بود اما شدنی بود . اینک حالم بهتر بود ؛ اما دل خسته ام هر روز از درونم با آهی مرا شکنجه می داد . ماه ها گذشت . ناگهان تا به خود آمدم دیدم من بی احساس به او و ،او حالا عاشق من .... نمیتوانم بی اعتنایی ها و نگاه های سردش را از یاد ببرم ولی تنها می توانم بگوییم دوستت دارم تا ابد ...
سلام ای بی وفا ای بی مروت سلام از ساز گیتار محبت
سلام کردم نگی تو بی وفایی وگرنه ما که عاشقیم بی مروت !
صبا شمسایی
نزدیک های ظهر بود . آسمان پیراهن نارنجی رنگش را بر تن کرده بود و همراه غروبش ، به زمین آمده بود . مرجان با ویلچرش به کنار درخت کاج رفت. خاک پای درخت خشک و تشنه به آب بود . این تشنگی بدنش را تکه تکه کرده بود. او ، خسته وناتوان شده بود . خسته از دستان بادی که هر روز تنش را می لرزاند، ناتوان از آبی که طراوتش را از تن بی روح خاک دریغ می کرد. مرجان غرق در سکوت درختی بود که از آب زلال کینه داشت . ناگهان صدای الهه اورا به خود آورد.
-الهه: مرجان میشه بریم پیش مامان
مرجان چیزی نگفت زیر لب با خودش زمزمه می کرد...
-شاید دیگه نبینمش ..شایدم دیگه نتونم باهاش برم بیرون
بعد آرام دست الهه را گرفت
-مرجان: باشه عزیزم . کمکم کن بریم حاضرشیم بریم
مرجان والهه حاضر شدند و باهم به سر مزار رفتند. الهه آرام کنار قبر مادرش نشست .
-الهه: سلام مامان. حالت خوبه مامان ...من ....خیلی دلم برات تنگ شده ...برام دعا کن چشمام خوب شه ...مامان می ترسم الهه از پیشم بره و دیگه هیچ وقت نتونم ببینمش
مرجان دست الهه رو گرفت و او را در آغوش گرفت ..
-آروم باش عزیزم بیا ...بیا برگردیم بهزیستی .
الهه و مرجان باهم به بهزیستی بر می گردند .
-خانم ایزدی: خب بچه ها وقت خوابه برین لباس هاتونو عوض کنید وقت خوابه
-مرجان: خانم ایزدی منو الهه از صبح بیرون بودیم الهه حالش خوب نیست اگ اجازه بدین منو الهه بریم رو پشت بوم یکم باهم تنها باشیم ...
-خانم ایزدی: باشه عزیزم اشکال نداره بزار کمکت کنم بری
الهه و مرجان روی پشت بام تنها بودند .. مرجان دست الهه رو گرفت سعی کرد آرامش کند. او کتاب را باز کرد و شروع به خواندن ادامه داستان کرد.
-مرجان: خورشید رفت . آسمان شب روز را بلعید و روشنایی را از چشم ستارگان پنهان کرد. کمی آن طرف تر دریای آبی پوش آرام خوابیده بود و تنها آوازه ی پرتلاطم موج هایی که ،گویی سر جنگ با صخره هارا داشتند؛ به گوش می رسید. ساعت ها گذشت. شهر، به خواب عمیقی فرو رفته و صدای خروپف هایش گوش های آسمان را می لرزاند. ماه بارو بندیلش را جمع کرد و برای سفر آماده شد. باد هو هو کنان به سمت ماه آمد.
-باد: آماده ای ؟
-ماه: میخوام برم از شهر خداحافظی کنم چند دقیقه بعد برمی گردم .
باد رفت. ماه، سوار بر ریل ستارگان شد و از آسمان پایین آمد. به کنار ساحل رفت، بوسه ای به تن سرد و نرم ساحل تقدیم کرد سپس پاورچین پاورچین خودش را به دریا رساند .
-دریا: مطمئنی ؟ ینی حاضری قلمرو خودتو ترک کنی و بخاطر خورشید تن به همچین سفری بدی؟
ناگهان صدای اشک های الهه خواندن داستان را متوقف کرد.
-الهه: اگ من بودم بخاطر دیدن خورشیدم آسمون رو ترک می کردم تا بتونم ببینمش.
مرجان می دانست که منظور خواهرش از خورشید ،خودش است. او بغضش را پنهان کرد و سعی کرد ادامه داستان را بخواند.
-مرجان: ماه سرش را نزدیک دریا کرد و آرام بوسه ای نورانی به او هدیه کرد. دقایقی بعد باد، زوزه کشان از راه رسید دستان ماه را گرفت و اورا با خود همسفر کرد .
مرجان نگاهی به الهه انداخت. او، همانند شبنمی روی گل آرام خوابیده بود.
-خانم ایزدی: سلام دختر های خوشگلم !! صبحتون بخیر . بلند شید دست و روی ماهتون رو بشورین ،وقت صبحانه خوردنه
-خانم ایزدی: الهه دختر نازنینم ، مرجان کجاست عزیزم ؟
-الهه: نمیدونم ، اما فکر کنم رفته باشه روی پشت بام .
-خانم ایزدی: مرجان، اینجایی دختر نازنینم ؟ اِ تو اینجایی عزیزم! الهه تو غذا خوری منتظرته !!!
مرجان سرش را پایین انداخت و شروع به گریه کرد. خانم ایزدی به کنار مرجان رفت و کنارش نشست .
-خانم ایزدی: چیزی شده عزیزم ؟ نبینم داری غصه میخوری ...
مرجان سرش را لابلای دستانش گرفت . خانم ایزدی آرام کنار ویلچرش نشست و دستش را نوازش کرد. چندی بعد مرجان ،برگه آزمایشش را به او داد . خانم ایزدی به داخل برگه نگاهی انداخت . اشک در چشمانش حلقه زده بود قلبش تند می زد ، نفسش را حبس کرد ، سعی کرد بغضش را پنهان کند .
مرجان سرطان خون داشت .
-خانم ایزدی : هنوز قطعی نیس... ببین... اصلا میگم چطوره بری پایین پیش الهه ... فعلا چیزی بهش نگو ...
-مرجان: باشه
مرجان اشک هایش را پاک کرد و با کمک خانم ایزدی به غذاخوری رفت و بعد از تموم شدن صبحانه به اتاق برگشتند .
-الهه: مرجان این صدای چیه تو... تو داری گریه می کنی؟
-مرجان: نه عزیزم من...فقط داشتم...آها نظرت چیه بریم روی پشت بوم و ادامه کتابمون رو بخونیم
-الهه: آره بریم اما به شرط اینکه بعدش بهم بگی چرا داشتی گریه می کردی.
-مرجان: چیزی نیست خودتو ناراحت نکن.
الهه ، با کمک مژگان ، مرجان را به روی پشت بام برد . الهه کنار ویلچر مرجان دراز کشید ، مرجان کتاب را باز کرد و شروع به خواندن ادامه داستان کرد...
-چه حیف است زنده باشی ،ولی عاشق نباشی! تو در حقیقت زنده ای !فقط زنده ای و زندگی نمی کنی ! دل بستن به کسی ،یعنی فکر و ذهنت به او مشغول باشد . ولی آیا او نیز همین فکر را در موردت خواهد داشت . اکنون که می خواهم سرنوشت جنونم را بازگو کنم ،نمیدانم از کجا شروع کنم. ؟باید کمی فکر کنم . بهتر است از اینکه دل به کسی بندم که نمیتوانم او را یک دل سیر ببینم و حتی با او حرف بزنم .... چند سالی هست که با شماها زندگی می کنم . هر روز چندی بعد از غروب خورشید در آسمان ظاهر می شوم . اما یک روز ، زمانی که داشتم در آسمان نمایان می شدم نوری سوزان اما کم سو توجه مرا به خود جلب کرد. نورش مستقیم به چشم هایم برخورده بود و حتی اجازه پلک زدن هم نمی داد. طولی نکشید که نور طلایی از جلوی دیدم پنهان شد . خیلی سریع دلم لرزید گویی مجنون نوری ،نا آشنا شده بودم . حال آن شبم برای بسیار عجیب بود . بر سر آسمان فریاد کشیدم !!
- او کیست که مرا سخت آشفته خود کرده ؟؟
جوابی از سوی آسمان نیامد .... دیگر صبرم لبریز شده بود . اشک هایم بی اذن من فرو می ریختند .
-الهه: مرجان ،تو برای من مثل اون خورشیده ای!
-مرجان : چرا؟
-الهه: اخه من از اول زندگیم تورو ندیدم و همش انتظار کشیدم .... یه قولی بهم بده .
-مرجان: چه قولی؟
-الهه: قول بده هیچ وقت ترکم نکنی ... هیچ وقت مثل اون خورشیده نباشی که منو آرزو به دل بزاری
مرجان بغض کرد... زبانش قاصر بود و نمی توانست چیزی بگویید ....
دمدم های صبح بود . صبح دامان سفید رنگش را بر صورت سیاه رنگ شب ، پهن کرده بود . خورشید تابان آمده بود و بر دشت ستاره هایش حاکم شده بود . مرجان و الهه پس از سپری کردن یک شب دیگر به آرامی از خواب ناز بیدار شدند. الهه با صدای مرجان ، به او کمک کرد تا روی ویلچرش ؛ بنشیند. الهه و مرجان هر دو باهم به اتاق خانم توانا رفتند . خانم توانا طبق معمول در حال ، خوردن شیر با کلوچه های عسلی بود .
-مرجان: سلام خانم توانا. صبح بخیر، الهه امروز نوبت دکتر داره اگ اجازه بدین ما بریم .
-خانم توانا : خب بچه ها سخنرانی بسه دیگه! یالابرین لباس هاتون رو بپوشید برین ؛ شبم زود برگردین . (خانم توانا)، خانمی قد بلند بود و اصلا هم اهل بگو بخند نبود . او مدیر بهزیستی بود که الهه و مرجان در
آنجا زندگی می کردند . او خیلی هم کم ذوق بود و دوست داشت اغلب اوقات فراغتش را، با نشستن پشت میز مدیریتش و خوردن کلوچه های عسلی خانم میری پر کند .(خانم میری) او مستخدم آشپزخانه بهزیستی بود و برخلاف خانم توانا عاشق بچه ها بود. مرجان و الهه پس از یک ساعت کل کل با خانم میری روانه دکتر شدند. آسمان صاف و آبی بود. خورشید زیبا تازه از خواب بیدار شده بود. ابرها پاورچین پاورچین از این سو به آن سو، حرکت می کردند. مرجان؛ الهه را به مطب دکتر برد و به منشی گفت که نیم ساعت دیگر برمی گردد. مرجان از مطب بیرون آمد.او با ویلچرش به سر مزار مادرش رفت. در راه به مغازه گل فروشی رفت و با بخشی از پس اندازش یک شاخه گل نرگس گرفت .
-سلام مامان جونم. حالت خوبه دلم خیلی برات تنگ شده...مامان کاش الان اینجا بودی...راستی مامان الهه شاید بتونه دوباره ببینه (به ساعتش نگاهی می اندازد ) خب مامان من باید برم دیگه الهه منتظره، دوست دارم مامان.. مرجان به دنبال الهه میرود و باهم به بهزیستی برمی گردند.
-خب بچه ها بدویین برین تو تخت خواباتون وقت خوابه!
این صدای خانم ایزدی بود او سرپرت اتاق 203 بود یعنی اتاق الهه و مرجان، خانم ایزدی روی صندلی آبی رنگ کنار تخت مژگان و الهه نشست و داستان را شروع کرد.
-خانم ایزدی: باز شب زیبای خداوند فرارسیده .شبی که همانند پیراهنی با نگین های سفید رنگ ،تن پوش آسمان پهناور شده. او همانند یک دوست می ماند . دوستی خوب ،که خود را در هیاهوی شب و روز اسیر کرده وراهی برای فرار ندارد ؛جز اینکه با جلای نورانی خورشید و بی قراری های شب زندگی خود را سپری کند. خورشید تابان یکی از دوستان آسمان است ، که موجب پایدار شدن دوستی او با روز می شود . روز و شب دریایی از معنیست ؛که ما انسان ها قابلیت درک آن را نداریم . ماه نورانی نیز خود را جزو شب می داند. شب هم بازیبایی توصیف نشدنی ماه زیباییش را به رخ ستارگان و آدمیان جهان هستی می کشاند .
خانم ایزدی نگاهی به بچه ها می اندازد ، سپس کتاب را می بندد و روی میز می گذارد. برق هارا خاموش ؛ و از اتاق خارج می شود. مرجان چشمانش را باز کرد به تخت کناری اش نگاهی انداخت ، الهه خوابیده بود . آرام و بدون سروصدا پتو را از رویش کنار زد . کتابش را برداشت و به سختی با ویلچرش به روی پشت بام رفت . کتابش را باز و شروع به خواندن کرد .
(یار تنهاییم)
در اوج دلتنگی و دل شکستگی ، در نهایت بی کسی و بغض ، زمانی که همه فراموشت کرده اند و محبت و دوستی را از تو دریغ می کنند ؛ آن زمان که دستی نمی بینی که به یاریت بشتابد و نشانه های خستگی و غمگینی را پناهی باشد قطعا همیشه گوش شنوایی منتظرشنیدن غصه های توست . آرام غصه هایت را بگو و بغض های کهنه و شکسته ات را در حضورش فاش کن و از جاری شدن اشک های بی بهانه ات نترس!
-مرجان: خدای مهربونم ! من امشب دست های کوچیکم رو به سوی تو بالا می برم و اول از همه برای چشمان الهه دعا می کنم و امیدوارم دوباره بتونه زیبایی های جهانت رو ببینه و ازش لذت ببره .
مرجان دست هایش را روی لب هایش گزاشت بوسه ای به آسمان تقدیم کرد سپس چشمانش را بست و همانجا روی صندلی چرخ دارش آرام خوابید .
مرگ آغوشی ابدی است . زمانی که موعدش فرا برسد ، تمامی دنیا با آن عظمتش در جلوی چشمانت ؛ نقطه ای کور و تاریک می شوند. دست و پاهایت سرد می شود . قلبت ضربانش را از وجودت دریغ می کند . زمان متوقف میشود . کره ی زمین به یک باره می ایستد و قبر سرد و آرامش بخش پذیرای وجود خاکیت می شود . زمانی که چشمانت را ببندی و پا به جهان دیگری بگشایی دیگر برای آدمیان دنیای قبلی بی ارزش می شوی . مشتی خاک که حالا در زیر قبر براق تحت پرتوهای سوزان و درخشنده خورشید محاصره شده . زندگی این گونه است . همانند شمعی روشن ، زمانی که وقتش فرا برسد فرشته مرگ از راه می رسد . به شمعت فوتی هدیه می کند و روشنایی را به تاریکی مخوف تبدیل می کند
شب شده بود ، و تاریکی بر جنگل حاکم شده بود . همه جا ساکت و آرام بود . شهر سوت و کور بود و تنها صدای دلنشین و آرامش بخش دریاچه فضای جنگل را پر کرده بود . به پرواز در آمدم ، و در تن عظیم جنگل تنها به دنبال روشنی می گشتم . هوای شب راز آلود بود . درختان بید مجنون ، به طور خفت ناکی دست هایشان را آویزان بر بالای سر برکه انداخته بودند و صورت های قهوه ایشان جان برکه را می لرزاند . بالاخره ماه هم روشنایی اش را از چشم جنگل پنهان کرد . ماه هم چشمانش را بست و آرام خوابید . کمی اوج گرفتم اما هنوز روشنایی به چشمم نمی خورد . کم کم هوا داشت سرد تر می شد . باد هو هو کنان از راه رسید و سرما را به جان اهالی جنگل انداخت . خسته شده بودم . خسته و ناتوان ، خسته از دستان بادی که جانم را می لرزاند ، ناتوان از ماهی که نورش را از دیدم پنهان کرده بود . ناگهان سرم گیج رفت و همانند برگی از درخت به روی زمین افتادم . چشمانم را آرام و به سختی باز کردم به پشت سرم نگاهی انداختم . شمعی روشن بر لبه ی کلبه ی کوچکی در چشمانم منعکس می شد . شمع آرامشی را به جان من هدیه کرد . چشمانم را بستم و آرام خوابیدم
سوار اتوبوس بودم . به آدم هایی که از کنار اتوبوس رد می شدند نگاه می کردم . بعضی از آنها طوری راه می رفتند گویی هزار مشغله داشتند. ترافیک سنگینی شهر را احاطه کرده بود. اتوبوس ترافیک را گذراند و بالاخره من را به ایستگاه مورد نظرم رساند . بعد از رسیدن به ایستگاه با صحنه ای مواجه شدم .دختر بچه ای را دیدم که در گوشه ای از خیابان ایستاده بود . و عروسکش را محکم در آغوش گرفته بود . دختر بچه از ترس زیر ناودونی مغازه عروسک فروشی ایستاده بود . به سمت دخترک رفتم . سعی کردم نترسد . نزدیکش شدم و جلویش دوزانو زدم . سلام کوچولو ! حالت خوبه ! اتفاقی افتاده؟ چرا اینجا ایستاده ؟ مادرت کجاست ؟ بغض گلوی دخترک را فرا گرفته بود و نمیگذاشت صدایش به من برسد . ناگهان ! بغضش ترکید و شروع به گریه کرد . او را در آغوش خود گرفتم و آرام آرام موهای جو گندمی رنگش را نوازش کردم . گیس های دخترک در زیر نور چشمک زن مغازه جلوه گری می کردند . دخترک با صدای مظلومانه ای به من فهماند که مادرش را گم کرده . دست او را گرفتم و باهم به سمت اداره پلیس رفتیم . در حین راه آسمان شروع به غرش کرد . باران گرفت . کم کم دخترک از مسافت طولانی خسته شد او را در آغوش گرفتم سرش را روی شانه ام گذاشتم و با نوای دل نشین لالایی خواب را به چشمانش هدیه کردم .
خوشا به حالم! که او در کنج کلبه کوچک قلبم پادشاهی می کند.
خوشا به حالم! که او بدون هیچ نائب السلطنه ای پادشاه من است، و مرا چونان آشفته خود کرده که حیرانم .
سلطان قلبم! پدر عزیزم! اکنون که روز توست به تو فکر می کنم. امید وارم، تا به حال لیاقت دوست داشتن را داشته بوده باشم.
پدر عزیزم! ای دوست داشتنی ترین مخلوق خداوند، دوست داشتنت هرگز تمام نمی شود. حتی خواب هم نمی شود. با هر نفست درون من متولد می شوی
اکنون همه به فرمان من ایستاده اند. واژه ها ، گوش به فرمان قلم، همگی نظم بگیرید مودب باشید صاحب این غرفه تاریک عزیزیست به نام پدر.
پدرم دوس دارم هم چون کودکی باشم روزی هزار بار با رسا ترین صدایی که به گوش آسمان هم برسد بگویم بابایی، و هزار بار بشنوم صدای تالاپ و تلوپ
آن تکه بلور خوش مهرت را .
من در این لحظه دیگر زبانم قادر به گفتن خوبی هایت نیست ! کسی چه می داند بهترین و دلسوز ترین پادشاه جهان را در دل داشتن !