سوار اتوبوس بودم . به آدم هایی که از کنار اتوبوس رد می شدند نگاه می کردم . بعضی از آنها طوری راه می رفتند گویی هزار مشغله داشتند. ترافیک سنگینی شهر را احاطه کرده بود. اتوبوس ترافیک را گذراند و بالاخره من را به ایستگاه مورد نظرم رساند . بعد از رسیدن به ایستگاه با صحنه ای مواجه شدم .دختر بچه ای را دیدم که در گوشه ای از خیابان ایستاده بود . و عروسکش را محکم در آغوش گرفته بود . دختر بچه از ترس زیر ناودونی مغازه عروسک فروشی ایستاده بود . به سمت دخترک رفتم . سعی کردم نترسد . نزدیکش شدم و جلویش دوزانو زدم . سلام کوچولو ! حالت خوبه ! اتفاقی افتاده؟ چرا اینجا ایستاده ؟ مادرت کجاست ؟ بغض گلوی دخترک را فرا گرفته بود و نمیگذاشت صدایش به من برسد . ناگهان ! بغضش ترکید و شروع به گریه کرد . او را در آغوش خود گرفتم و آرام آرام موهای جو گندمی رنگش را نوازش کردم . گیس های دخترک در زیر نور چشمک زن مغازه جلوه گری می کردند . دخترک با صدای مظلومانه ای به من فهماند که مادرش را گم کرده . دست او را گرفتم و باهم به سمت اداره پلیس رفتیم . در حین راه آسمان شروع به غرش کرد . باران گرفت . کم کم دخترک از مسافت طولانی خسته شد او را در آغوش گرفتم سرش را روی شانه ام گذاشتم و با نوای دل نشین لالایی خواب را به چشمانش هدیه کردم .