عجب دنیایی ست! چه موجود عجیبی ست این انسان! باری در بالین خود با مرگ دست و پنجه نرم می کند و باری دگر با التماس متوسل میشود به خداوند متعال و از او میخواهد جانش را بگیرد تا از این دنیا خلاص شود. و بالاخره این اتفاق می افتد. صحرا در سکوت غرق می شود. خمپاره ها، خفقانمی گیرند. پیکر های یلان پردل همانند برگ های پاییزی در زیر پاهای دشمن لگد مال میشود. ماشین سفر به راه می افتد. روح پاک از پیکر شهید دلیر جدا می شود و با فزشتگان الهی همسفر می شود . چه شبی ست امشب! صحرا مات و مبهوت، سوت و کور، مانده و تنها قهقهه های دشمن آرامش صحرا رابرهم می زند ترکش ها همانند تیرکمان از سوی دشمن به سوی شهدا پرتاب می شود. جالب است! درد ترکش را کسی دیگر تحمل می کند. آن وقت ناله اشرا ماه بر سر آسمان سر میدهد امشب صحرا عطراگین شده است. مرد قصه ی ما آسمانی شده. او حال باید از هفت آسمان بگذرد و در طبقه ی هفتم برتختی که برایش آذین بندی شده است بنشیند. شهدا همگی همراه فرشتگان آراسته سوار بر ماشین می شوند. ماشین به سمت آسمان به پرواز در می آید.فضا مطبوع است. همه جارا مه فرا گرفته. مرد قصه ی ما دستی که بر گردن برادران انداخته و با لبخندی که بر لب دارد ماجرای آسمانی شدنش را تعریفمی کند. و بالاخره میرسند. همه از ماشین پیاده می شوند و به سمت دیگر برادران آسمانی میروند.
باران مي باريد . دانه هاي بلورين بر روي شانه هاي استوار كوه ها جا خوش كرده بود. گويي باران در جان شهر روحي دوباره دميده بود.
كوچه ها خلوت بود. بوي خاك فضاي كوچه ها را پر كرده بود . آن روز حس و حال باغچه ي خانه پدربزگ هم طور ديگري بود.
قدم زنان به جلوي در رفتم . دستانم را از جيبم در آوردم . سر انگشتانم از سرما سرجايشان ميخكوب شده بودند. آرام آرام و با دستان
لرزانم به جلوي در آمدم. در را برايم باز كرد.
سلام حالت چطوره ؟
پس از احوال پرسي با پدر بزرگ به داخل حياطش رفتم بر كنار درخت خوش قد و قامت پرتقال روي لبه ي باغچه نشستم .
پدربزرگ كمي آن طرف تر ناز گل هايش را مي كشيد بوي خاك در حیاط پيچيده بود. خاك بوي زندگي مي داد . گويي آسمان از قطرات
رحمتش صورت باغچه را عطراگين كرده بود.
خاك در گوش غنچه هاي كوچكش نجوايي را زمزمه مي كرد. در همين حال و احوالات ، ناگهان خورشيد درخشان با تيرك هاي
سوزنده اش بر آسمان رحمت حاكم شد و كماني از هفت رنگ زيبا و حيرت انگيز در بالاي سر خاك و فرزندانش پديد آمد