صبح سفید پوش از راه رسیده بود. دامان سپید رنگ خودرا برروی صورت نیلی رنگ آسمان پهن کرده بود و لباسی برفی برتن شهر کرده بود.
طوری که سیاهی شب در آغوش سپیدی آسمان محو شده بود.
پنجره هارا بستم و به بیرون از کلبه آمدم. دستان کاج را برف و زمین را یخ فرا گرفته بود. گل های شقایق و شب بو برای استقبال و خوش آمد گویی به
دانه های برفی سرخم کرده بودند و سرجایشان صاف و بی حرکت مانده بودند.
نسیم خنکی می وزید و با هر بار وزش خود خوشه های خوش رنگ گندم را به رقص در می آورد.
زیبایی قندیل هایی که برروی دستان سرد و چوبی درختان بسته بود، پرستو های مهاجر را به تلاطم در می آورد.
ماه ها می گذشت و جنگل همان گونه برفی و بی روح بود . گویی خود را برای سی روز خانه تکانی از گرما و دود آماده کرده بود و حالا باید با آغوش باز از
پیراهن بی روح برفی پذیرایی می کرد.
خاک مرده ، دیگر جانی برای پذیرایی از غنچه های نو شگفته رسیده نداشت.
صبح ها دیگر خورشید رشید بر روی دل پهناور آسمان دیده نمی شد گویی خورشید تابان کمی آن طرف تر برروی کوه های سربه فلک کشیده افتاده بود.
و گرگ های پیر به جانش افتاده بودن تا اورا تکه پاره کنند.
این دگر چه وضعی بود!؟! آسمان بی خورشید، جنگل بی نور و گرما، غنچه ها یتیم، و درخت کاج عاری از هرگونه کاج. در این اوضاع پیراهن برفی تمام کوه
و دشت و جنگل را در برگرفته بود.