امروز تشییع جنازه (متفکر ) بود . صفحه های روشن و سنگی گروه گروه پیش می آمدند. زمین گلی تازه از خواب برخاسته بود.
هدفون با پاهای بزرگش به سمت گودال روانه شد.
بیل آهنی را در زمین فرو کرد و در کنار گودال ایستاد.(ایکس باکس ) با غرور ( متفکر ) را بر روی شونه هایش گرفته بود.
بالاخره ایستاد . پایش را محکم بر روی زمین کوبید و گفت:ما امروز باید ( مغز متفکر ) را خاک کنیم چون عامل تمام بدبختی ها و کنار گذشتن هایمان
همین ( مغز متفکره ). ( متفکر ) که روی شانه های ایکس باکس و رایانه بود چشمانش را باز کرد.
ذرات گرد و غبار لایه برگه هایش جا خشک کرده بودند. متفکر نمیداست کیست روی نام و نشانش را ذرات خاک پوشانده بودند.
نام کتاب به سختی خوانده می شد(( دانستنی های جهان )).
ناگهان رایانه متفکر را با شتاب به درون گودال پرتاب کرد و هدفون روی آن خاک ریخت.
او با صدای بلندی فریاد کشید و گفت: صبر کنید من باید برگردم او منتظرم است!!
رایانه صدایش را کلفت کرد و گفت: او دیگر با تو کاری ندارد کسی هم منتظرت نیست الان عصر ارتباطات است و جایگزین، کتاب های کسل کننده ای
مثل تو ما هستیم. قلبم شکسته بود، وجودم تیره شده بود، حتی نام و نشانم هم معلوم نبودند.
تنها کاری که کردم چشمانم را بستم و خودم را به جان بی وجود خاک سپردم.