غروب مجنون بر روی غنچه های خشکیده ی زمین جاخشک کرده بود. زمین تشنه به آب بود و این تشنگی لب هایش را خشک و بدنش را تکه تکه کرده
بود.زمین می لرزید و آه می کشید.
آسمان دل انگیز بود او روپوش نارنجی رنگش را بر تنش کرده بود و همراه غروبش به زمین آمده بود. جیر جیرکی، سکوت تلخ صحرا را ، برهم می زد.
کمی آن طرف تر مرداب پیر و خسته ای بود . گویی سال هاست در دستان تنومند و خفت ناک زمین محاصره شده است.
زمین خود حال، خسته ، ناتوان و مجنون است. خسته از،دستان بادی که هر روز تنش را می لرزاند.؛ و مجنون غروبی که هرروز به انتظار او می نشست تا
با جمال نورانی اش ملاقات کند و از او طلب گرما کند. ناگهان جوانی به سمت صحرا می آید .
جوان دوسطل آب همراه خودش داشت. آبی پاک و گوارا، قطرات آب در زیر غروب مهتابی جلوه گری می کردند. ناگهان صدای واد و فریاد جوان بلند می
شود. نزدیک تر می روم و به زمین خیره می شوم. خشم را در نگاه زمین ، برانگیختم .
او بسیار آشفته بود . زمین پاهای جوان را به خود قفل کرده بود تا از آبی که در دستان دارد به او بدهد.
جوان به ناچار آب یکی از سطل هارا در داخل دهان زمین ریخت و آب سطل دیگر را برروی تن سرد و خشک زمین ریخت تا کمی وجودش خنک شود.
چند دقیقه ای بعد در روی صورت زمین بی روح جوانه ای سر از خاک بیرون آورد. زمین با خوشحالی به او نگاه کرد بعد خودش را جمع و جور کرد تا از
کودکش استقبال کند جوانه خود را به حرکت درآورد تا خستگی آن خاک مرده را از تنش بیرون کند. کبوتر ها دور جوانه حلقه زدند تا از او پذیرایی دوست
داشتنی بکنند...