بادی خشن می وزید . او همراه کاروانش آمده بود تا شاخ و برگ درختان خشک و بی روح سرو را باد همسفر کند.
آسمان قصد باریدن داشت. دانه برف همچون مروارید هایی بر روی کلون های در نقش بسته بودند. بر روی دستان خشک و چوبی سرو لانه هایی بود ، اما
صاحبان لانه ها نبودند.
سر و صدای کودکان در محله پیدا نبود. محله سوت و کور بود و نجوایی که در گوش کوچه پس کوچه ها زمزمه میکرد، هر لحضه بر سکوت؛ تلخ کوچه ها
حاکم می شد. سرو می لرزید چون روی پاهایش یخ زده بودند و وجودش را هم تیره کرده بودند.
به آسمان نگاهی انداختم. در وجود آن آسمان پهناور ، نگین های روی پیراهنش در زیر ، نور مهتاب جلوه گری می کردند. سکوت آن شب وجود مرا هم تیره کرده بود.
روی زمین کنار آن سرو خوش قد و قامت دراز کشیدم ،چشمانم را بستم و به زوزه های باد گوش سپردم.
دلم بی تاب دریا بود. گویی من هم مثل او، برای دیدن او و موج های دل انگیزش لحضه شماری می کردم. از جا بلند شدم و به ساحل رفتم.
بر روی شن های سرد و نرم ساحل ، دراز کشیدم. باد نا آرام می وزید و با هر بار وزش خود ماسه های خوشرنگ ساحل را به رقص در می آورد. دریا دامان
ذلال و خوشرنگش خود را بر روی صورت زیبای ساحل که در زیر تیرک های نورانی و گرم خورشید جلوه گری می کردند، پهن کرده بود و تن پهناورش را
قلقلک می داد .
محو لبخند زیبایی شده بودم که بر روی غنچه های خشکیده و سرد ساحل نشسته بود و دریا با وجود دل انگیزش هر لحضه به این لبخند مهربانانه ساحل ،
امیدی دوباره می بخشید . دریا ، آرام آرام با موج های آهنگینش از من و ساحل پذیرایی دوست داشتنی می کرد ، و مرا در آغوش خود می فشرد .
خورشید آسمان را ترک کرده بود. غروب دل انگیزی، بر روی شونه های ساحل جاخشک کرده بود.
چشمانم را بستم و به باد اجازه دادم ، مرا با خودش ببرد و به ذهنم؛ جان تازه ای ببخشد.