نزدیک های ظهر بود . آسمان پیراهن نارنجی رنگش را بر تن کرده بود و همراه غروبش ، به زمین آمده بود . مرجان با ویلچرش به کنار درخت کاج رفت. خاک پای درخت خشک و تشنه به آب بود . این تشنگی بدنش را تکه تکه کرده بود. او ، خسته وناتوان شده بود . خسته از دستان بادی که هر روز تنش را می لرزاند، ناتوان از آبی که طراوتش را از تن بی روح خاک دریغ می کرد. مرجان غرق در سکوت درختی بود که از آب زلال کینه داشت . ناگهان صدای الهه اورا به خود آورد.
-الهه: مرجان میشه بریم پیش مامان
مرجان چیزی نگفت زیر لب با خودش زمزمه می کرد...
-شاید دیگه نبینمش ..شایدم دیگه نتونم باهاش برم بیرون
بعد آرام دست الهه را گرفت
-مرجان: باشه عزیزم . کمکم کن بریم حاضرشیم بریم
مرجان والهه حاضر شدند و باهم به سر مزار رفتند. الهه آرام کنار قبر مادرش نشست .
-الهه: سلام مامان. حالت خوبه مامان ...من ....خیلی دلم برات تنگ شده ...برام دعا کن چشمام خوب شه ...مامان می ترسم الهه از پیشم بره و دیگه هیچ وقت نتونم ببینمش
مرجان دست الهه رو گرفت و او را در آغوش گرفت ..
-آروم باش عزیزم بیا ...بیا برگردیم بهزیستی .
الهه و مرجان باهم به بهزیستی بر می گردند .
-خانم ایزدی: خب بچه ها وقت خوابه برین لباس هاتونو عوض کنید وقت خوابه
-مرجان: خانم ایزدی منو الهه از صبح بیرون بودیم الهه حالش خوب نیست اگ اجازه بدین منو الهه بریم رو پشت بوم یکم باهم تنها باشیم ...
-خانم ایزدی: باشه عزیزم اشکال نداره بزار کمکت کنم بری
الهه و مرجان روی پشت بام تنها بودند .. مرجان دست الهه رو گرفت سعی کرد آرامش کند. او کتاب را باز کرد و شروع به خواندن ادامه داستان کرد.
-مرجان: خورشید رفت . آسمان شب روز را بلعید و روشنایی را از چشم ستارگان پنهان کرد. کمی آن طرف تر دریای آبی پوش آرام خوابیده بود و تنها آوازه ی پرتلاطم موج هایی که ،گویی سر جنگ با صخره هارا داشتند؛ به گوش می رسید. ساعت ها گذشت. شهر، به خواب عمیقی فرو رفته و صدای خروپف هایش گوش های آسمان را می لرزاند. ماه بارو بندیلش را جمع کرد و برای سفر آماده شد. باد هو هو کنان به سمت ماه آمد.
-باد: آماده ای ؟
-ماه: میخوام برم از شهر خداحافظی کنم چند دقیقه بعد برمی گردم .
باد رفت. ماه، سوار بر ریل ستارگان شد و از آسمان پایین آمد. به کنار ساحل رفت، بوسه ای به تن سرد و نرم ساحل تقدیم کرد سپس پاورچین پاورچین خودش را به دریا رساند .
-دریا: مطمئنی ؟ ینی حاضری قلمرو خودتو ترک کنی و بخاطر خورشید تن به همچین سفری بدی؟
ناگهان صدای اشک های الهه خواندن داستان را متوقف کرد.
-الهه: اگ من بودم بخاطر دیدن خورشیدم آسمون رو ترک می کردم تا بتونم ببینمش.
مرجان می دانست که منظور خواهرش از خورشید ،خودش است. او بغضش را پنهان کرد و سعی کرد ادامه داستان را بخواند.
-مرجان: ماه سرش را نزدیک دریا کرد و آرام بوسه ای نورانی به او هدیه کرد. دقایقی بعد باد، زوزه کشان از راه رسید دستان ماه را گرفت و اورا با خود همسفر کرد .
مرجان نگاهی به الهه انداخت. او، همانند شبنمی روی گل آرام خوابیده بود.
یسنا | 1399/4/11 ساعت 15:53 |
داستان ها عالیه دختر خاله عزیزم ایشاالله همیشه بهترین باشی
مرسی یسنا جونیییییی
|
|